جلسه
آیت‌مدار
تدوین این جلسه هنوز به اتمام نرسیده است.
درصورت اتمام و قطعی شدن تدوین، ویدئوی این جلسه جهت استفاده قرار خواهد گرفت.
4 دی 1390
جلسه 11
استاد حسن عباسی
آیت‌مدار (11)
حسنک کجایی؟!

داستان این جلسه:

 

عصر گذشته، اما هنوز آفتاب غروب نکرده. حیوانات، در آغل، همه گرسنه و تشنه اند. این سو و آن سو می‌ روند؛ انگار منتظر کسی هستند. مرغ و جوجه‌هایش راه می‌روند و به هر چه که به نظر می‌‌رسد غذا باشد، نوک می‌‌زنند، اما نیست. خروس به بالای دیوار آغل رفته و از آن‌جا دیدبانی می‌‌کند: او نیز منتظر کسی است.

بره‌ی کوچولو دنبال مادرش می‌‌رود، اما مادر او سرگردان است: زمین را نگاه می‌کند و انگار دنبال غذا می‌‌گردد.

کره الاغ جلو می‌آید و درون سطل آب را نگاه می‌‌کند: حتی یک قطره آب هم نیست. همه گرسنه و تشنه و خسته‌اند. بالاخره صدای حیوانات درآمد:

- گوساله فریاد زد: «حسنک کجایی، من گرسنه‌ام».

- جوجه‌ها مشتاق شدند که کمک کنند تا شاید حسنک صدای آن‌ها را بشنود: «حسنک کجایی! ما گرسنه‌ایم».

- بره و بزغاله هم به آن‌ها پیوستند: «حسنک کجایی! ما گرسنه‌ایم».

- کره‌ی الاغ که احساس کرد صدای آن‌ها ضعیف است، گلوی خود را صاف کرد و با صدای گوش‌خراشی فریاد زد: «حسنک کجایی! من تشنه‌ام».

- بچه گربه‌ی ملوس، به توله‌ی سگ نگاهی کرد و با یکدیگر سرهای خود را بالا برده، چشمان خود را بسته و فریاد زدند: «حسنک، کجایی؟» اما بی‌فایده است. انگار صدای آن‌ها زندانی شده و به جایی نمی‌رسد.

******

در روستای سروش‌آباد، رسم بر این است که پسرهای کوچک، وظیفه‌ی غذا دادن به حیوانات را بر عهده دارند. حسن هم وظیفه غذا دادن به حیوانات را همیشه به خوبی انجام می‌‌دهد. او کار کردن و کمک به پدر و مادرش را دوست دارد. او غیر از این که غذا دادن به حیوانات را وظیفه‌ی خود می‌‌داند، چون با حیوانات دوست است، از آماده کردن غذای آن‌ها، لذت می‌‌برد.

اما امروز، او وظیفه‌ی خود را فراموش کرد؛ چون کلافه است. از میان بچه‌ها در دبستان روستا، او انتخاب شده تا برای یک مسابقه‌ی علمی به شهر برود. در آن مسابقه، بچه‌های مدارس مختلف باهم رقابت می‌کنند. مسابقه‌ی آن‌ها را تلویزیون پخش می‌‌کند. این مسابقه، برای حسن اهمیت دارد زیرا تا کنون هیچ یک از بچه‌های مدرسه‌ی روستا، در این مسابقه شرکت نکرده‌اند.

یک هفته‌ی دیگر او برای مسابقه به شهر می‌‌رود، اما هنوز خیلی از مطالب مسابقه را بلد نیست. هرچه کتاب‌ها را ورق می‌‌زند و می‌‌خواند، مطالب آن را نمی‌فهمد و یاد نمی‌گیرد. خواهرش گلناز، خیلی امیدوار است که حسن در مسابقه برنده شود. امروز که از مدرسه به خانه می‌‌آمدند، حسن شنید که گلناز به دوستش مریم می‌گفت که می‌ تواند مسابقه‌ی حسن را در برنامه‌ی کودک تلویزیون ببیند.

******

حسن در فکر مسابقه و چگونه فهمیدن مطالب کتاب‌ها بود که به یاد آورد به حیوانات، آب و غذا نداده.

سریع از جا برخاست و کتاب‌ها را روی طاقچه گذارد و به سمت آغل حیوانات دوید. بیرون اتاق، کفش‌های خود را پوشید و از پله‌ها با سرعت پایین رفت و خود را به آغل رساند: «وای همه‌ی این حیوونا گرسنه و تشنه‌اند.» فریاد زد: «اومدم، دوستان من. هی. . .».

حیوانات با دیدن حسن خوش‌حال شدند و برای دریافت غذای خود از حسن بی‌تابی ‌کردند. همه جلو آمدند و به رفتار حسن نگاه می‌‌کردند. حسنک، مقداری علوفه را بغل کرد و آن‌ها را جلو گوساله و مادرش در آخور ریخت. بره و بزغاله نیز با مادرانشان نزدیک آمدند و در کنار گاو و گوساله، مشغول خوردن علف‌ها شدند. حسن، در دو توبره که کیسه‌ی کوچکی است، چند مشت جو ریخت و بند آن دو کیسه را به سر کره الاغ و مادرش کشید. کیسه‌ها جلو دهان کره الاغ و مادرش قرار گرفتند و آن دو با شتاب شروع به جویدن جوها کردند. حسنک وقتی دانه‌های ارزن را برای مرغ و جوجه‌هایش بر روی زمین پاشید، خروس نیز از روی دیوار به سرعت خودش را به آن‌ها رساند. همه به زمین نوک می‌‌زدند و دانه‌ها را برمی‌چیدند. صدای جیک جیک جوجه‌ها در آغل با صدای برخورد نوک آنها به زمین، درهم پیچیده و آهنگ دانه چیدن از زمین را شکل می‌داد.

حسن چند تکه گوشت خشک شده، از سبد زیر سقف در آورد و برای بچه گربه و مادرش و توله سگ کوچولو انداخت. آن‌ها که از خوش‌حالی دم‌هایشان مدام در حال حرکت و تکان خوردن بود، گوشت‌ها را به دهان گرفته و هر یک به سمتی رفتند.

حسنک، که کارش تمام شده بود، به دیوار آغل تکیه داد و خوردن آن‌ها را تماشا کرد. او که از دیر آمدن خود شرمنده بود، با خوش‌حالی، خوردن آن‌ها را می‌‌نگریست. در این حال، متوجه گوساله و مادرش شد. آن دو، پس از خوردن علوفه‌ها، به کنار آغل رفته و روی زمین نشسته و مشغول جویدن غذا بودند. حسنک به فکر فرو رفت و از خود پرسید: «چرا گوساله و مادرش همیشه غذای خود را که می‌‌خوردند، به کناری رفته و می‌‌نشینند و تا مدت‌ها، غذا را می‌‌جوند! بره و مادرش هم که از همان علف‌ها می‌‌خورند، اما آن‌ها چرا این قدر غذای خود را نمی‌جوند؟!»

این موضوع فکر او را مشغول کرد، اما پاسخی برای آن نیافت. یک‌باره صدایی او را به خود آورد.

- «حسن، حسن، حسنک!. . . کجایی؟!»

پدرش بود. به آغل آمده بود تا به حیوانات سر بزند. حسن را که غرق در فکر دید، صدا زد: «حسن، بابا کجایی! به چی فکر می‌‌کنی پسر!؟»

حسن به خود آمد و پدرش را در مقابل خود دید، هول شد و با خنده پاسخ داد: «اِ. . . سلام پدر، چیز خاصی نیست. . . .»

پدرش گفت: «آخه خیلی غرق فکر بودی. » حسن باز هم تکرار کرد: «چیز خاصی نیست پدر، فقط فکر می‌‌کردم چرا گاو و گوساله، علف‌ها را که می‌‌خورند، تا مدت‌ها، آن را می‌‌جوند!»

پدر حسن خندید و گفت: «این که موضوع عجیبی نیست پسرم. معده‌ی گاو شکل خاصی داره. پس از این‌که گاو علف‌ها را خورد، باید یه کناری بره و لم بده. علف‌ها از معده‌ی او دوباره به دهانش برمی‌گرده و او اون‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها رو باید کامل بجوه. او این کار رو تکرار می‌‌کنه و غذای خورده شده رو به دهان برمی‌گردونه و کامل می‌‌جوه و بعد اون رو قورت می‌‌ده. حالا غذای کاملاً جویده شده به خوبی توی معده‌ی او هضم می‌‌شه. به این کار او، نشخوار می‌‌گن. حالا فهمیدی چرا او این کار رو می‌‌کنه!؟»

حسنک که موضوع نشخوار گاو را فهمید خیلی خوش‌حال شد و گفت: «بله پدر، متشکرم. » اما انگار نکته‌ی جدیدی را فهمیده بود که از یاد گرفتن نشخوار گاو برای او مهم‌تر بود. یک‌باره فریاد زد: «فهمیدم پدر، فهمیدم!»

پدرش با تعجب پرسید: «دیگه چی‌رو فهمیدی!؟»

حسنک فقط با خنده تکرار کرد: «فهمیدم، فهمیدم!» و از پدرش دور شد و از پله‌ها بالا رفت. مشغول شستن دست‌هایش شد و زیر لب زمزمه کرد: «فهمیدم.»

با خود اندیشید: «برای فهمیدن درس‌های کتاب تا روز امتحان، باید از روش غذا خوردن گاو استفاده کنم؛ یعنی کمی کتاب بخونم، بعد مدتی اونو در مغزم نگه دارم و به اون فکر کنم. این فکر کردن مدام به مطلبی که خوندم، موجب می‌‌شه اون‌رو بفهمم و درک کنم. جانمی جان، فهمیدم که چه‌طور درس بخونم.»

دست‌هایش را شست و با عجله به اتاق رفت و کتاب خود را به دست گرفت. حالا انگار مطالب کتاب را می‌‌فهمید، چون فقط همان مقدار که اشتهای فکری و گرسنگی مغزی داشت، مطالعه می‌‌کرد، نه بیشتر، تا بتواند همان مقدار را بفهمد و هضم کند.

حسنک، خوش‌حال بود. او مطمئن شد که حتماً وقتی به شهر برود، در مسابقه و امتحان، موفق خواهد شد.