جلسه
آیت‌مدار
تدوین این جلسه هنوز به اتمام نرسیده است.
درصورت اتمام و قطعی شدن تدوین، ویدئوی این جلسه جهت استفاده قرار خواهد گرفت.
1 آبان 1390
جلسه 3
استاد حسن عباسی
آیت‌مدار (3)
من رنگ عوض نمی‌کنم!

داستان این جلسه:

 

آفتاب‌پرست چاق و تنبلی، به آرامی بر روی شاخه‌ی درختی به جلو حرکت می‌کرد. او سال‌هاست که در این جنگل کمین می‌کند و حشرات و جانوران کوچک را با زبان چسبناک و بلند خود، شکار می‌کند.

او که خیلی تنبل و کند است، در محل شکار کمین می‌کند و برای این‌که جانوران کوچک، متوجه‌ی او نشوند، خود را به رنگ همان محل درمی‌آورد؛ اگر محل با برگ‌های سبز پوشیده باشد، او خود را به رنگ سبز درمی‌آورد، اگر روی زمین باشد و اطراف او در سطح زمین از خاک پوشیده باشد، آفتاب‌پرست پوست خود را به رنگ خاک درمی‌آورد. خلاصه، محیط هر رنگی داشته باشد، آفتاب پرست خود را به آن رنگ درمی‌آورد تا هم‌رنگ محل شکار شود.

 

 

عیب او این است که همه جا را محل شکار و شکارگاه می‌بیند. درنتیجه، مجبور است که خود را به رنگ آن محل درآورد.

چشم‌های او در دو طرف سرش هر یک به سویی می‌چرخند. این توانایی، موجب شده که دید وسیعی داشته باشد و حتی پشت سرش را هم ببیند. برای جانور تنبلی مانند او، چنین چشم‌هایی ضروری است.

این حیوان بی‌رنگ، که نمی‌توان گفت رنگ واقعی او چیست، اما همه رنگ است و به هر رنگی درمی‌آید، هیچ‌گاه متوجه آن عیب بزرگ، یعنی رنگ عوض کردن خود نشد. برعکس، او خیال می‌کرد خیلی زرنگ و با هوش و با تجربه است که می‌تواند به هر رنگ درآید و در هر شرایط، موجودات کوچک را شکار کند و آن‌ها را بخورد. از پرخوری و تنبلی، بدنش چاق و بدریخت شده است.

امروز با همین غرور و خیال زرنگی، در روی شاخه، آرام و راحت، به جلو حرکت می‌کرد. اطراف را نگاه می‌کرد تا محل مناسبی را برای کمین انتخاب کند. او همیشه پس از انتخاب محل مناسب کمین، در آن‌جا می‌نشست و سپس خود را به رنگ آن محل درمی‌آورد. مهم نبود که رنگ آن محل چه باشد، آفتاب‌پرست خیلی زود به همان رنگ درمی‌آمد. پس از آن، بی‌حرکت منتظر می‌ماند تا حشره یا جانور کوچکی در آن نزدیکی پیدا شود، و یک‌باره زبان بلند آفتاب‌پرست از دهانش خارج شده و به سمت آن زنبور، پروانه و یا ملخ، پرتاب می‌شد و به آن می‌چسبید.

وقتی آفتاب‌پرست زبانش را جمع می‌کرد و به دهان باز می‌گرداند، همراه آن، شکار نیز وارد دهان او می‌شد. آخرین کار او این بود که شکار را ببلعد.

امروز نیز در حال جست‌وجوی مکان مناسب برای کمین بود. چند محل را دیده بود، اما آن‌جاها مناسب نبودند.

«آ ... پیدا کردم! چه محل خوبی! این‌جا مکان مناسب امروز من برای شکاره. به‌به! با این وضعیت رنگارنگ این محل، و بوهای خوب، زنبورها و پروانه‌ها به این جا می‌آن و من اونارو شکار می‌کنم. جانمی جان! امروز چه ناهار خوشمزه‌ای می‌خورم!»

آفتاب‌پرست، محل کمین را انتخاب کرد. به وسیله‌ی دم بلندش به دور شاخه پیچید، از آن شاخه آویزان شد و آرام بر سطح این گیاه بزرگ قدم گذاشت و روی آن ایستاد.

«چه گیاه بزرگی! سطح برگ‌های اون اندازه یک طشته. عجب! من تا حالا چنین گیاهی ندیدم! اما مهم نیست. مهم اینه که بوی این گیاه بزرگ و رنگ‌های اون، زنبورها و پروانه‌ها و ملخ‌ها را به خود جلب می‌کنه. حالا بهتره خودم رو به رنگ این گیاه گنده درآرم.»

او مشغول تغییر رنگ شد. کم‌کم رنگ او داشت تغییر می‌کرد، اما احساس کرد وضعیت اطراف او غیر عادی است. نفس‌اش بند آمد. ضربان قلبش تندتر شد.

«وای! این‌جا چرا این جوریه؟!»

گیاه بزرگ در حال جمع شدن بود. آفتاب پرست مغرور و تنبل تازه متوجه شد که روی برگ‌های پهن یک گیاه گوشت‌خوار نشسته است. این گیاه، برگ‌های خود را باز می‌کند و وقتی حیوانی روی آن‌ها نشست، برگ‌هایش را جمع می‌کند و او را درون غنچه‌ی خودش خفه کرده و می‌بلعد.

«ای ... لعنتی! این گیاه گوشت خواره! چی بود اسمش؟ آتیلا! آتیلای لعنتی منو ول کن!»

فایده نداشت. گیاه گوشت‌خوار، آفتاب‌پرست را در برگ‌های خود گرفت و هر یک از گلبرگ‌ها به سمت داخل جمع شدند. او گیر افتاده بود. آنقدر او را فشردند، تا له شد. آخرین قسمت بدن آفتاب‌پرست، سرش بود که دیده می‌شد، اما آن نیز بلعیده شد. گیاه غول پیکر، که از آفتاب‌پرست زرنگ‌تر بود، برای شکارچی کمین کننده، کمین زد و او را بلعید.

آفتاب‌پرست، هیچ‌گاه متوجه نشد که عیب بزرگ او، یعنی رنگ عوض کردنش، در عاقبت موجب مرگ او می‌شود.