رویکرد آیت‌مدار

استراتژی و حکمت برای کودکان

من هم پروانه می‌شوم!

جلسه یکم

معلم: استاد حسن عباسی

تاریخ برگزاری: 6 مهر 1390

مدت جلسه: 01:06:40

مقدمـه

تأکید بر ضرورت تصمیم‌سازی و تمایز آن از تصمیم‌گیری، و دانش آن یعنی استراتژی.

مبحث نخست

حقیقت و معرفت طبیعی نسبت به یک پدیده.

مبحث دوم

آیت آن پدیده.

مرحله‌ی ارائه‌ی داستان

حکمت آن پدیده.

مبحث سوم

عبرت از آن پدیده.

مؤخـره

تمرین، و پرسش و پاسخ.

آرزو، یه کرم ابریشم تپل و زیبا، سرگرم غذا خوردن بود. راستش او خیلی شکمو بود؛ انگار این همه غذا می‌خورد، سیر نمی‌شد. هر وقت به او نگاه می‌کردی، می‌دیدی که تند و تند داره غذا می‌خوره! هر که به او نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد این کرم زیبا، حتماً چند روز گرسنه مونده، که حالا که به غذا رسیده، این طور با ولع این برگ‌ها رو می‌خوره! آخه غذای کرم ابریشم، برگ سبز درخت‌هاست. او با دست‌ها و پاهای زیادش، روی یک برگ راه می‌ره و از لبه‌های اون شروع به خوردن می‌کنه تا اون برگ تموم بشه. بعد می‌ره سراغ یه برگ دیگه. آرزو، فقط به برگ بزرگی می‌چسبید و به خوردن مشغول می‌شد: انگار دیگه هیچ کاری نداره! تصویر ****** اما بالاخره یه روز به این نتیجه رسید که تا کی می‌خواد فقط یه کار انجام بده!؟ اون هم خوردن و خوردن و خوردن! حالا این کرم زیبا، می‌خواست یه کار مهم انجام بده، کاری که خیلی مهم باشه! کاری که اونو مهم کنه! یه کرم، چه کنه که کار مهمی باشه؟! برای انجام کار مهم، او باید خودش مهم می‌شد! خب! برای مهم شدن خودش، چه کار باید می‌کرد؟ تصمیم خودش رو گرفت: یکی این که باید ورزش‌کار می‌شد. یه ورزش‌کار مهم! مثلاً یه فوتبالیست مهم که همه‌ی مردم به او توجه کنند! دوم این که باید هنرمند می‌شد. یه هنرمند مهم! مثلاً یه هنرپیشه‌ی مهم که برای همه‌ی مردم معروف باشه و همه اونو ببینند. سوم این که باید پول‌دار بشه. یه پولدار مهم! که همه چی رو بتونه بخره! تا همه‌ی مردم به او و چیزایی که خریده، توجه کنند. این کارها رو کرد. خیلی زحمت کشید تا بالاخره مهم شد. معروف شد. همه می‌شناختنش. حالا او دیگه خیلی مهم بود. اما یه اتفاق افتاد: چون مهم شده بود، خیلی خودشو می‌گرفت. خیلی مغرور شده بود. به هیچ کس احترام نمی‌گذاشت، اما توقع داشت همه به او احترام بگذارن! آخه او خودشو مهم می‌دونست. اتفاقی که افتاد این بود که یکی یکی دوستاش و بقیه‌ی مردم از او دور شدن. دیگه کسی به او نزدیک نمی‌شد. او دور خودش یه پیله درست کرده بود: پیله‌ی غرور به خاطر مهم بودن و معروف بودن خودش. تصویر ****** او زیبا، پرقدرت و قوی، پول‌دار، معروف و مهم بود، پس دیگه به کسی نیاز نداشت. به این دلیل بود که همه رو از خودش دور کرد. او تنها شده بود، چون مغرور بود: غرور داشت. پیله‌ی خود دوستی و خود خواهی دور خودش کشیده بود. حالا زندانی این خود دوستی و خود خواهی بود. بالاخره از این وضعیت زندان خود دوستی، خسته شد. گریه کرد. غصه خورد. این طوری شد که یه تصمیم مهمی گرفت. تصمیم گرفت از این زندان فرار کنه. حالا باید این زندان رو پاره کنه. این زندان که اسمش پیله‌ی خودخواهی بود رو باید می‌شکافت: خودش اونو ایجاد کرده بود، خودشم باید اونو پاره می‌کرد. خب! این کار و کرد. پیله رو شکافت: اومد بیرون. خیلی زور زد تا خودش را بکشه بیرون. از تاریکی پیله اومد بیرون، اومد توی فضای روشن. آخیش! راحت شد، آزاد شد، رها شد. پرید! چی؟ او که داشت زور می‌زد که از پیله بیاد بیرون، اصلاً متوجه نشد که حالا می‌تونه بپره؟! چه جالب! پرید، پرواز کرد. چه بال‌های قشنگی! کی بال درآورد؟ نمی‌دونست. اما می‌دونست که حالا دیگه آزاد شده و می‌تونه پرواز کنه. او از خودخواهی خودش فرار کرده بود. او دیگه خودش رو نمی‌دید. حالا پرواز می‌کرد. پرید و رفت روی گلزار. روی همه‌ی گل‌ها پرواز کرد. از بالا همه چیز هم زیبا بود و هم کوچیک. به همه کس و همه چیز نگاه کرد. فریاد زد: خداجون، ممنونم! می‌تونم پرواز کنم، رها بشم. دیگه فقط خودم رو دوست ندارم، همه رو دوست دارم. تصویر ****** عصر شد. غروب شد. بعد آسمون تاریک شد. بال زد و رفت تا یه نور دید: نور یه شمع بود. رفت دور نور شمع، چرخید و پرید. خیلی خوشحال بود که توی این تاریکی می‌تونه دور یه نور پرواز کنه. یادش اومد وقتی کرم بود، و روی برگ بود، آسمون که تاریک می‌شد، او توی تاریکی می‌موند. یادش اومد وقتی که توی پیله بود، همه جای پیله تاریک بود. اما حالا که پروانه شده، روزا که روشنه روی گلزار زیبا پرواز می‌کنه و شب‌های تاریک می‌تونه دور شمع روشن پرواز کنه. او دیگه خوشبخت بود، سبک بود، راحت بود، می‌پرید. آزاد بود، آزاد از خودخواهی. خدا رو شکر.