داستان این جلسه:
آرزو، یه کرم ابریشم تپل و زیبا، سرگرم غذا خوردن بود. راستش او خیلی شکمو بود؛ انگار این همه غذا میخورد، سیر نمیشد. هربار که به او نگاه میکردی، اونو میدیدی که تند و تند داره غذا میخوره! هر که به او نگاه میکرد، تصور میکرد این کرم زیبا، حتماً چند روز گرسنه مونده، که حالا که به غذا رسیده، این طور با ولع این برگها رو میخوره! آخه غذای کرم ابریشم، برگ سبز درختهاست. او با دستها و پاهای زیادش، روی یک برگ راه میره و از لبههای اون شروع به خوردن میکنه تا اون برگ تموم بشه. بعد میره سراغ یه برگ دیگه.
آرزو، فقط به برگ بزرگی میچسبید و به خوردن مشغول میشد: انگار دیگه هیچ کاری نداره!
******
اما بالاخره یه روز به این نتیجه رسید که تا کی میخواد فقط یه کار انجام بده!؟ اون هم خوردن و خوردن و خوردن!
حالا این کرم زیبا، میخواست یه کار مهم انجام بده، کاری که خیلی مهم باشه! کاری که اونو مهم کنه! یه کرم، چه کنه که کار مهمی باشه؟!
برای انجام کار مهم، او باید خودش مهم میشد! خب! برای مهم شدن خودش، چه کار باید میکرد؟ تصمیم خودش رو گرفت:
اون باید تارهایی میتنید و برای خودش یه پیله میساخت. وقتی دور خودش یه پیله ببافه، دیگه دیده نمیشه. اونوقت همه از بیرون که نگاه میکنن، هی میپرسن توی این پیله چیه؟ کیه؟ اون موقع مرموز میشه.
دیگه هرکسی نمیتونه اونو ببینه. از همه جدا میشه. توی پیلهی خودش جا خوش میکنه و دور از چشم همه میخوره و میخوابه. همه میگن او قویه. قدرت داره که تونسته دور خودش پیله ببافه.
ببینید ببینید! چه پیلهی خوب و زیبایی بافته. مثل اون کرمهایی نیست که همچنان روی برگها آویزونند. اون برای خودش پیله داره.
آره دیگه! همه به او احترام میگذارن، چون او تونسته این کار رو بکنه.
این کارها رو کرد. خیلی زحمت کشید تا پیله رو بافت و بالاخره مهم شد. معروف شد. همه میشناختنش. حالا او دیگه خیلی مهم بود.
اما یه اتفاق افتاد: چون مهم شده بود، خیلی خودشو میگرفت. خیلی مغرور شده بود. به هیچ کس احترام نمیگذاشت، اما توقع داشت همه به او احترام بگذارن! آخه او خودشو مهم میدونست. اتفاقی که افتاد این بود که بقیهی دوستاش یکییکی از او دور شدن. دیگه کسی به او نزدیک نمیشد. او دور خودش یه پیله درست کرده بود.
او زیبا، قوی، معروف و مهم بود، پس دیگه به کسی نیاز نداشت. به این دلیل بود که همه رو از خودش دور کرد. او تنها شده بود، چون مغرور بود: غرور داشت. پیلهی «خود دوستی» و «خود خواهی» دور خودش کشیده بود. حالا زندانی این خود دوستی و خود خواهی بود. او خیلی از خودش راضی بود و هیچ گله و شکایتی از خودش نداشت.
بالاخره از این وضعیت «زندان خود دوستی»، خسته شد. گریه کرد. غصه خورد. این طوری شد که یه تصمیم مهمی گرفت.
تصمیم گرفت از این زندان فرار کنه. حالا باید این زندان رو پاره کنه. این زندان که اسمش «پیلهی خودخواهی» بود رو باید میشکافت: خودش اونو ایجاد کرده بود، خودش هم باید اونو پاره میکرد.
خب! این کار رو کرد. پیله رو شکافت: اومد بیرون. خیلی زور زد تا خودش را بکشه بیرون. از تاریکی پیله اومد بیرون، اومد توی فضای روشن. آخیش! راحت شد، آزاد شد، رها شد. پرید! چی؟ او که داشت زور میزد که از پیله بیاد بیرون، اصلاً متوجه نشد که حالا میتونه بپره؟! چه جالب! پرید، پرواز کرد. چه بالهای قشنگی! کی بال درآورد؟ نمیدونست. اما میدونست که حالا دیگه آزاد شده و میتونه پرواز کنه. او از خودخواهی خودش فرار کرده بود. او دیگه خودش رو نمیدید. حالا پرواز میکرد. پرید و رفت روی گلزار. از روی همهی گلها پرواز کرد. از بالا نگاه کرد؛ همه چیز هم زیبا بود و هم کوچیک. به همه کس و همه چیز نگاه کرد.
فریاد زد: خداجون، ممنونم! میتونم پرواز کنم، رها بشم. دیگه فقط خودم رو دوست ندارم، همه رو دوست دارم.
عصر شد. غروب شد. بعد آسمون تاریک شد. بال زد و رفت تا یه نور دید: نور یه شمع بود. رفت دور نور شمع، چرخید و پرید. خیلی خوشحال بود که توی این تاریکی میتونه دور یه نور پرواز کنه.
یادش اومد وقتی کرم بود، و روی برگ بود، آسمون که تاریک میشد، او توی تاریکی میموند.
یادش اومد وقتی که توی پیله بود، همه جای پیله تاریک بود. اما حالا که پروانه شده، روزا که روشنه روی گلزار زیبا پرواز میکنه و شبهای تاریک میتونه دور شمع روشن پرواز کنه. او دیگه خوشبخت بود، سبک بود، راحت بود، میپرید. آزاد بود، آزاد از خودخواهی. خدا رو شکر.