جلسه
تدوین این جلسه هنوز به اتمام نرسیده است.
درصورت اتمام و قطعی شدن تدوین، ویدئوی این جلسه جهت استفاده قرار خواهد گرفت.
6 مهر 1390
جلسه 1
استاد حسن عباسی
آیت‌مدار (1)
من هم پروانه می‌شوم!

داستان این جلسه:

 

آرزو، یه کرم ابریشم تپل و زیبا، سرگرم غذا خوردن بود. راستش او خیلی شکمو بود؛ انگار این همه غذا می­خورد، سیر نمی­شد. هر‌بار که به او نگاه می‌کردی، اونو می­دیدی که تند و تند داره غذا می­خوره! هر که به او نگاه می­کرد، تصور می­کرد این کرم زیبا، حتماً چند روز گرسنه مونده، که حالا که به غذا رسیده، این طور با ولع این برگ­ها رو می­خوره! آخه غذای کرم ابریشم، برگ سبز درخت­هاست. او با دست­ها و پاهای زیادش، روی یک برگ راه می­ره و از لبه­های اون شروع به خوردن می­کنه تا اون برگ تموم بشه. بعد می­ره سراغ یه برگ دیگه.

آرزو، فقط به برگ بزرگی می­چسبید و به خوردن مشغول می­شد: انگار دیگه هیچ کاری نداره!

******

تصویر

******

اما بالاخره یه روز به این نتیجه رسید که تا کی می­خواد فقط یه کار انجام بده!؟ اون هم خوردن و خوردن و خوردن!

حالا این کرم زیبا، می­خواست یه کار مهم انجام بده، کاری که خیلی مهم باشه! کاری که اونو مهم کنه! یه کرم، چه کنه که کار مهمی باشه؟!

برای انجام کار مهم، او باید خودش مهم می­شد! خب! برای مهم شدن خودش، چه کار باید می­کرد؟ تصمیم خودش رو گرفت:

اون باید تارهایی می‌تنید و برای خودش یه پیله می‌ساخت. وقتی دور خودش یه پیله ببافه، دیگه دیده نمی‌شه. اون‌وقت همه از بیرون که نگاه می‌کنن، هی می‌پرسن توی این پیله چیه؟ کیه؟ اون موقع مرموز می‌شه.

دیگه هر‌کسی نمی‌تونه اونو ببینه. از همه جدا می‌شه. توی پیله‌ی خودش جا خوش می‌کنه و دور از چشم همه می‌خوره و می‌خوابه. همه می‌گن او قویه. قدرت داره که تونسته دور خودش پیله ببافه.

ببینید ببینید! چه پیله‌ی خوب و زیبایی بافته. مثل اون کرم‌هایی نیست که هم‌چنان روی برگ‌ها آویزونند. اون برای خودش پیله داره.

آره دیگه! همه به او احترام می‌گذارن، چون او تونسته این کار رو بکنه. 

                                

این کارها رو کرد. خیلی زحمت کشید تا پیله رو بافت و بالاخره مهم شد. معروف شد. همه می­شناختنش. حالا او دیگه خیلی مهم بود.

 

تصویر

******

اما یه اتفاق افتاد: چون مهم شده بود، خیلی خودشو می­گرفت. خیلی مغرور شده بود. به هیچ کس احترام نمی­گذاشت، اما توقع داشت همه به او احترام بگذارن! آخه او خودشو مهم می­دونست. اتفاقی که افتاد این بود که بقیه‌ی دوستاش یکی‌یکی از او دور شدن. دیگه کسی به او نزدیک نمی­شد. او دور خودش یه پیله درست کرده بود.

او زیبا، قوی، معروف و مهم بود، پس دیگه به کسی نیاز نداشت. به این دلیل بود که همه رو از خودش دور کرد. او تنها شده بود، چون مغرور بود: غرور داشت. پیله­ی «خود دوستی» و «خود خواهی» دور خودش کشیده بود. حالا زندانی این خود دوستی و خود خواهی بود. او خیلی از خودش راضی بود و هیچ گله و شکایتی از خودش نداشت.

بالاخره از این وضعیت «زندان خود دوستی»، خسته شد. گریه کرد. غصه خورد. این طوری شد که یه تصمیم مهمی گرفت.

تصمیم گرفت از این زندان فرار کنه. حالا باید این زندان رو پاره کنه. این زندان که اسمش «پیله­ی خودخواهی» بود رو باید می­شکافت: خودش اونو ایجاد کرده بود، خودش هم باید اونو پاره می­کرد.

خب! این کار رو کرد. پیله رو شکافت: اومد بیرون. خیلی زور زد تا خودش را بکشه بیرون. از تاریکی پیله اومد بیرون، اومد توی فضای روشن. آخیش! راحت شد، آزاد شد، رها شد. پرید! چی؟ او که داشت زور می­زد که از پیله بیاد بیرون، اصلاً متوجه نشد که حالا می­تونه بپره؟! چه جالب! پرید، پرواز کرد. چه بال­های قشنگی! کی بال درآورد؟ نمی­دونست. اما می­دونست که حالا دیگه آزاد شده و می­تونه پرواز کنه. او از خودخواهی خودش فرار کرده بود. او دیگه خودش رو نمی­دید. حالا پرواز می­کرد. پرید و رفت روی گلزار. از روی همه­ی گل­ها پرواز کرد. از بالا نگاه کرد؛ همه چیز هم زیبا بود و هم کوچیک. به همه کس و همه چیز نگاه کرد.

فریاد زد: خداجون، ممنونم! می­تونم پرواز کنم، رها بشم. دیگه فقط خودم رو دوست ندارم، همه رو دوست دارم.

 

تصویر

******

عصر شد. غروب شد. بعد آسمون تاریک شد. بال زد و رفت تا یه نور دید: نور یه شمع بود. رفت دور نور شمع، چرخید و پرید. خیلی خوشحال بود که توی این تاریکی می­تونه دور یه نور پرواز کنه.   

یادش اومد وقتی کرم بود، و روی برگ بود، آسمون که تاریک می­شد، او توی تاریکی می­موند.

یادش اومد وقتی که توی پیله بود، همه جای پیله تاریک بود. اما حالا که پروانه شده، روزا که روشنه روی گلزار زیبا پرواز می­کنه و شب­های تاریک می­تونه دور شمع روشن پرواز کنه. او دیگه خوشبخت بود، سبک بود، راحت بود، می­پرید. آزاد بود، آزاد از خودخواهی. خدا رو شکر.